ناگفتنی ها

Wednesday, August 29, 2012


سه سال و ده روز گذشت ... از روزی که بزرگترین تکه وجودم را گذاشتم کنار عزیزترین داشته های زندگی ام و آمدم
به سرزمینی که برایم مثل خیلی ها نه رویا بود و نه حتی یک آرزو
بیشتر یک علامت سوال بزرگ بود. یک تصویر مبهم آمیخته با ترس ... تصویر مردان نظامی پوش, تانک های جنگی , پلیس های تنومند و رعب انگیز , و آدم هایی که از من می ترسند ... تصویر یک قدرت یکه تاز و یک پرچم که از بچگی از رویش رد می شدیم و سالی چند بار می سوزاندیمش. داشتم می آمدم به جایی که دیروز مرگ را نثارش می کردیم و دشمن بود و امروز ... شده است "خانه"!ـ
.
.
.
وقتی که هواپیما بلند شد, انگار هنوز نیمی از من به زمین چسبیده بود و چقدر درد داشت وقتی نیمی از من کنده شد و نیمه بزرگترم  جا ماند.ـ
آن شب مادرم, همان نزدیکترین دوست همیشگی , کوتاهتر از هر زمان دیگر به آغوشم کشید و پدر... مرا سخت تر از همیشه فشرد و   برای اولین بار چه طولانی در آغوش هم گریستیم ... انگار چیزی ناتمام مانده بود,  تمام آن سال ها... حرفی ... حسی...ـ
اما انگار تازه وقتی جدایی را باور کردم که فرودگاه آمستردام راهم را از رفیق همیشگیم جدا کرد. عاطفه آن طرف خط ماند و من این طرف... و آن افسر مهربان فرودگاه (که برای همیشه صورت مهربانش در خاطرم زنده خواهد بود) که سعی کرد تسلایم دهد: «تو می روی به دنیای جدید و خواهرت برمیگردد به جایی که تو دیگر نیستی , پس برای او سخت تر خواهد بود. قول بده کوتاه بغلش کنی! خندان! قول بده گریه نکنی.» من هم فقط خندیدم و کوتاه فشردمش و اشک هایم را گذاشتم برای افسر مهربان که برایم دستمال آورد... گاهی فکر می کنم چقدر آدم می تواند پدربودنش را و انسان بودنش را تمرین کند حتی وقتی در حال انجام وظیفه کسی را بازپرسی می کند. گمانم اینگونه است که بعضی ها می مانند و می شوند همیشگی و خیلی ها می روند و محو می شوند!ـ
.
.
.
سه سال گذشت از روزی که صورت گرم و پدرانه "راد" و خورشت کرفس زهرا خانم اولین تجربه های من در یک سرزمین مبهم دوردست بودند; سرزمینی که هیچ وقت شبیه غربت نبود; جایی که خیلی زود شد "خانه"... انگار همیشه بود... شهری که شبیه رویاهاست و ایرانی هایش مثل فرشته های نجات دور تاره وارد ها را می گیرند تا مبادا دلتنگ شوند. جایی که بهترین فریبا ها و سوسن ها و مژگان ها می شوند بخشی از خانواده ات و بهترین و مهربان ترین مهرنوش ها و مرجان ها و و فردخت ها و با مرام ترین سیامک ها و مرتضی ها را  دارد. جایی که مردمانش برخلاف تصور, خیلی به ما شبیهند ; نه خیلی کمتر از ما غیبت می کنند و نه خیلی از ما با فرهنگ تر و با سواد ترند. جایی که آدم ها در خیابان به تو سلام می دهند و از ایرانی بودنت نمی ترسند!ـ

به اندازه تمام روزهای این سه سال احساس خوشبختی می کنم , با اینکه نیمی از من جایی آن دورها جا مانده است. احساس خوشبختی از داشتن دوستانی که مثل عطر ریحان روح آدم را تازه می کنند و از داشتن معلمی که وجودش بزرگترین دلگرمی روزهای سخت و تاریک است ...که مثل  یک دوست صمیمی دستت را میگیرد و گاهی مثل یک پدر مهربان و دلسوز اخم میکند. ـ
احساس خوشبختی از تنفس در هوایی که ریه هایت پراز اکسیژن لذت می شود. جایی که فرصت داری تا خودت را پیدا کنی و کمی خودت باشی ,حتی اگر هفته ای چند بار کابوس جنگ و ویزای یکبار ورود به سراغت بیاید. 
.
.
.
سه سال می گذرد... چه سریع... و چه آهسته... و من ...درد کشیدم و پوست انداختم تا آرام آرام قد کشیدم ... آدم ها , خوشی ها و ناخوشی ها به نوبه خود آمدند و رفتند و هرکدام بهانه ای شدند تا من بزرگ شوم. اینجا خانه من است و من دوستش دارم حتی اگر ریشه هایم را درگلدان خانه پدریم جا گذاشته باشم. حتی اگر هنوز با دیدن پرچمش هراس در وجودم موج زند. حتی اگر گاه و بیگاه کارهای هویتی "پریسا" درونم را آنچنان شخم بزند که زخم های پنهانم از آن زیرها بیایند بیرون و تازه شوند. حتی اگر شب ها با این دغدغه به خواب روم که نکند "آنجا" خبری شود و از من پنهان کنند. حتی اگر داریوش گوش کنم و با خود زمزمه کنم «این طرف ریشه نداریم , آن طرف ریشه بریدیم». حتی اگر زمستان های اینجا به جای سه ماه پنج ماه باشد و گاهی روزها باید صبر کنی تا خورشید را ببینی!ـ 
خوشبختیم نه به خاطر این است که اینجا سرزمین "آرزو" هاست و هیچ غمی نیست. من خوشبختم چون زندگی را باید با شوق زیست... که تو فاصله میان آمدن و رفتن را "یک" بار طی می کنی و این مسیر, این زندگی, تنها فرصت تکرار ناپذیر تو برای تجربه کردن خوشبختی است.ـ
.        
.
.
 سه سال می گذرد و من بارها سفر کرده ام و هربار وقتی هواپیما از زمین بلند می شود از درون "درد" می گیرم... مثل کسی که تکه ای از وجودش کنده می شود و روی زمین جا می ماند...ـ    

سوده / آگوست ۲۰۱۲
شروع: فرودگاه دیترویت
پایان: باند فرودگاه آتلانتا

Monday, January 16, 2012

I'm growing up!


I think a big part of the hurdles that stop us from gorowing up as we age, is that we are no brave enough to take the responsibility of what we do.
In the moments of frustration when we are stuck in the crosstoads of beliefs, desires, and expectations, we are miserably looking for justifications, approvals, and support, from those who have credentials. And there we are, hardly being "ourselves" in our desperate endeavor to distinguish "Good" from "Bad"!!!

Maybe sometimes, we should give ourselves a break, look into mirror and ask, what I really want? What is me? and What makes me feel happy? Look at the beautifully admired self and ask how much of "this" is what I want, and how much is what others expect to be?!

It's painful! you have to throw the obsolete self-portray to a trashcan, and be honest with what is left!

But then, you grow up ... I bet!

Tuesday, December 06, 2011

عاشورا و یک بغل دلتنگی


زیر بارش یکریز برف ,شب طولانی ام با فرسخ ها آن طرف تر پیوند می خورد... یاد و خاطره عاشورا ... و قیمه ای که نذری پشتش نیست ... تنها تجسم خاطره است ... روزهای صف های طولانی و عزاداران سیر و حریص ... روزهای فراغت , روزهای محرم های نمایشی ... دلم گاهی حتی برای تدین متظاهرمان تنگ می شود....

Saturday, March 12, 2011

عید ما و عید اینها

اینجا سال که می خواهد نو شود از یک ماه قبل همه جا سرتاسر لباس نو می ‍پوشد
و من همیشه به این همه زیبایی , هماهنگی و سلیقه غبطه می خورم
به اینکه رسم های زیباتر , غنی تر و کهنتر ما آنطور که باید گرامی داشته
نمی شوند و همه چیز آنجا نامرتب , سرسری و برای خالی نبودن عریضه است
وقتی اینجا باشی می بینی که چگونه از هیچ برایت چیزی پرمعنا می سازند و آنقدر
به آن زرق و برق می دهند و بزرگش می کنند که یکباره می آید روی طاقچه خانه ات یا سردر
خانه ات می نشیند و می شود بخشی از واقعیات زندگی ات... بخشی از بایدهایت
که دوستشان داری
و آنجا.... چیزهایی که در درونت ریشه دوانده اند و با آنها بزرگ شده ای آنقدر سریع
و بازاری می آیند و می روند که بین بوی دود و صف های بنزین... بین غرزدن های بی
پایانِ تو در صف نان و اتوبوس و بانک
بین گرانی ها و ترافیک جاده چالوس
گم می شوند
می میرند

وقتی می آیی اینجا این پرزرق و برق ها آنقدر بزرگ می شوند و آن کم رنگ و آب ها آنقدر
کوچک, که ناگاه می بینی سالها گذشته و برای تو نوروز , بهار و هفتسین از آخرین باری
که در خانه پدری ات دیدی دیگر تکرار نشده...

اما
این روزها دلم برای همان خیابان های به هم ریخته و شلوغ , برای سبزه های بی سلیقه دست
فروش که هرکدام یک ساز می زنند, برای ماهی های مردنی سر چهار راه که فردای عید میمیرند
برای سمنوهای تقلبی و کثیف
برای مادرم که یاد ندارم بدون اصرار و التماس من ۷ سین چیده باشد و برای همه شوق و امیدهایم
تنگ شده است... تنگ تنگ....

Thursday, December 23, 2010

بدرود دوست من


امشب دلم گرفته است
به اندازه تمام ستارگان
که این شب ها پشت ابرها و کوه ها کمین کرده اند

امشب دلم خاطرات پسرکی چوپان را ورق می زند
که آوای نی لبکش هر روز و همیشه در دشت جاریست
گرچه خود جایی میان ماه و مه گم گشته است ... میان عطر گیاه و خیسی شبنم
«و فاصله تجربه ای بیهوده است»

بدرود دوست من


Monday, November 29, 2010

قاطی پاتی

امروز گریه کردم ... به افتخار خودم... و روزهای تلخ که فاصله گرفته اند
دیشب تا صبح خندیدم و خندیدیم با هم به افتخار هم
به افتخار دوستانم و بهترین لحظه هایی که برایم ساختند

گاهی آدم به وقتش فرصت ‍‍پیدا نمی کند که خودش را خالی کند... اما حق گریه ها و خنده ها محفوظ است :پی


........


خسته شدیم از غلیان احساسات مختلف ... برویم بخوابیم :)إ

Friday, October 15, 2010

سودای نافرجام

گاهی۱ می دانی که سنگ سفتن است... یا آب در هاون زمان کوبیدن ...
می دانی که پا به بیراهه میگذاری... اما باز بی سبب پا می فشاری

گاهی دلت می خواهد عاقل نباشی و بی امان می کوشی همین نقطه را , و همین نقطه معین را
برابر کنی با حل بزرگترین و پیچیده ترین معادله زندگی ات
گاهی می خواهد حالت بهم بخورد از این همه ساده اندیشی و بلاهت
و افسوس که هنوز آنقدر قدرت تحلیل داری که می دانی انجام راه از آغازش نزدیکتراست و بی فرجام!أ
این شوق بی بدیل که موج می زند در تو و این کودکانه دویدنت را تا مرز جنون
آرام بسپار به صندوق کهنه ناگفته هایت
تا جایی همین نزدیکی ها آرام بگیری
و عشقت را از فرط لبریزی ... به عبث در پیاله این و آن نریزی

........................................................................................................
۱. می ترسم این "گاهی" ها کمی طولانی شوند و تکراری

Wednesday, June 09, 2010

...

خدای ما که بزرگه ‌نه؟
چه تو وطنت باشی چه تو غربت
چه اهمیت داره وقتی از کسی کاری بر نمیاد
چه اهمیت داره وقتی خدات توی دلت... بالای سرته
خدای ما که بزرگه ‌....نه؟

Thursday, February 04, 2010

انسانم آرزوست

گوشی برای شنیدن
شانه ای برای گریستن
چه کنم که نه حرفی مانده
و نه دیگر اشکی
مرا چه می شود؟؟؟

یافته ها

یک سال پیش این موقع.... عجب شبی بود... اما زندگی ... این زندگی .. قصه تکراره
ظواهر... مکان ها .. اسم ها عوض شده اما اصالت حوادث همچنان بدون تغییر مونده... تنها چیزی که زندگی امروز رو عمیقا از گذشته متمایز می کنه افق دید آدمه ... زاویه نگاه , عمق و پهنای دریچه ای که از اون به دنیا نگاه می کنی
لحظه های تلخی که تجربه می کنی ... کاردهای سختی که به استخوان می رسند و تورو خشنود میکنن به داشتن کوله باری از تجربه
که اگر ترک برنداری , اگر خم نشی زیر این کوله بار
یاد می گیری که دنیا یه شوخی بزرگه که تو زیادی جدیش گرفتی :))))

راستی این هم جدیدترین یافته بنده :
What makes people offended is inconsistencies and contradictions of an organization, rather than contrasts and differences.
ه