ناگفتنی ها

Tuesday, July 15, 2008

:(

روی لبه پله ها می نشستیم
حرف می زدیم، می خندیدیم
و سیب می خوردیم
نصف من ، نصف او

و گاه
کودکانه به هم چشم می دوختیم

و در عمق نگاه هایمان
هیچ نبود مگر سادگی ، دوستی، رهایی ...ـ
.
.
.

اما یک روز او رفت
و هیچ فکر نکرد که ما برای خوردن یک سیب چقدر تنهاییم

چشمانم خیسند
اما قلبم خشک
آنقدر که صدای شکستنش را می شنوم

10

  • :(((((((((((((((((((((((((

    By Anonymous Anonymous, at 3:19 PM  

  • adam ghalbesh be dard miad! :(((

    By Anonymous Anonymous, at 12:27 PM  

  • مثل زهر میمونه زندگی بخوریش یا نخوریش همیشه اتفاقاتی برات میفته که مثه پس گردنی حالیت میکنه که تو نیستی که تصمیم میگیری...
    واسه همینه که دائم در حال شکستنیم. شاید لازمه تغییر کنیم یا یه جائی از جاده منحرف شدیم.

    By Anonymous Anonymous, at 4:23 PM  

  • سلام سوده! خب امروز تا اون پایین خوندمش، بلاگتو می گم. و خب یه جاهایی لحظات خوبی رو برام رقم زد. به قول ویرجینیا وولف
    "A woman's whole life in a single day. Just one day. And in that day her whole life."
    من خیلی به این جمله فکر می کردم. به مادرم نگاه می کردم و به بقیه ی زنهایی که می شناختم. و بعد مردهایی که می شناختم و مهم تر از همه خودم. به یه اندازه راجع به همه مون صدق می کرد.
    فکر می کنم همه ی اونایی که به معنی این جمله توی زندگیشون رسیدن از این "یه روز" فرار می کنن. گاهی موفق می شن. بعضی ها بیشتر. خیلی بیشتر. من خودم به شخصه فکر می کنم بیشتر از این یه روز زندگی کرده باشم و اینو از انسان بودنم دارم نه از مرد بودنم. فقط لحظات انسانی زندگیم این امکانو برام فراهم کرده.
    خب تو از زن بودنت نوشتی. ساده و تعمق برانگیز. از خوندنش احساس خوبی داشتم و این به این خاطر نبود که به من برچسب فمینیست می زنن. چون اونایی که باید بدونن می دونن که من با هر "ایسم"ای مشکل دارم. من "ایسم" نا پذیر هستم.
    یه دورانی از آدمای دورو برم خیلی نامیدتر بودم و خب شاید با آدم های مناسبی برخورد نمی کردم. ولی امروز بیشتر از هر روزی من زنها و دخترای امیدوار کننده ی زیادی رو میشناسم. و این خیلی نوید بخشه سوده

    By Blogger فیلسوف کوچولو, at 8:16 PM  

  • سلام سوده

    من این پست رو تقریبا همون زمانی‌ خونده بودم که نوشته بودیش، نه امروز. وقتی‌ خوندمش اول از همه خاطرات بچگی‌ بود که از جلو چشمم میگذشت... ولی‌ بد یه کم جدی شد رفتم تو فکر همین سوال... که اگه بخوام بین ی الان و بچگی‌ یکی‌ رو انتخاب کنم کدوم رو انتخاب می‌کنم؟؟؟؟ و جواب: نمنیدونممم!! واقعا نمیدونم! نه می‌تونم بگم هیچ کدوم و نمیتونمم یکیش رو انتخاب کنم!

    تنها چیزی که می‌تونم بگم اینه که، فکر می‌کنم این یه حس که در تمام کسانی‌ که بچگی‌ ی شبیه من (یا شاید ما) داشتن وجود داشته باشه! شاید خنده دار باشه، در آخره همه این تفکرا، به خودم میگم که من همه تلاشم رو می‌کنم که یه روزی بچه من هم چین احساسی‌ نه داشته باشه!

    By Anonymous Anonymous, at 8:50 PM  

  • tanhaihayat rouzi tamam mishavad midanammmmmmmmm

    By Anonymous Anonymous, at 3:52 PM  

  • تازه آهنگ بلاگتو شنیدم،نمیدونم از قبل بوده یا تازه گذاشتی ولی خیلی دلچسبه!

    By Anonymous Anonymous, at 7:58 PM  

  • سوده جون،
    خيلي وقت بود كه اين شعر زيبا رو گوش نكرده بودم. واقعا لذت بردم.
    بخاطر تصاوير زيبا و ...مرسي از تو

    By Anonymous Anonymous, at 8:40 AM  

  • خوشحالم که باهام موافق بودی :)

    By Anonymous Anonymous, at 1:00 AM  

  • vaaaaay soode yade daneshgahe shoma oftadam che dorani bood, kolan yade khaterate gozashte oftadam
    fogholade doost dashtani neveshti...

    By Anonymous Anonymous, at 2:47 PM  

Post a Comment

<< Home