ناگفتنی ها

Friday, December 18, 2009

به قدر ثانیه های عمرم دوستتان دارم



خدایا! به من بگو که چقدر باید بزرگ بود تا مادر شد؟ پدر شد؟ چه اندازه صبور ؟ و تا کجا بخشنده؟
که زیباترین لحظه های عمرت را به پای چیزی بگذاری که روزی خواهد رفت؟
که از درخت آرزو هایت تنها عکسی بماند درقاب؟ یا خاطره ای در دور دست؟ .... گاهی تنها صدایی ...و یا شاید رویایی؟
و تو سخاوتمندانه تمام ثانیه ها و ساعات تنهاییت را با شوق خوشبختی اش پر کنی
دم برنیاوری
و قناعت کنی به یک سلام ... به یک خبر... به یک حس مبهم آرام...ة
نه! باید بزرگ بود تا فهمید
دریایی آرام در دل داشت و آسمانی روشن در ذهن
باید مادر بود... پدر بود







3

  • این پستت رو که خوندم، اشک تو چشمام جمع شد... واقعا ما الان نمی تونیم وسعت روحشون رو درک کنیم...ا

    By Blogger Unknown, at 9:59 PM  

  • لیو ما کامنت
    نو کامنت
    گیر دادم بهت

    By Blogger Havijooriha, at 10:19 PM  

  • نسرین میدونی این توانایی که تو در ابراز احساساست داری یه استعداد خیلی بزرک و با ارزش که هر حسی نمیتونه از این موهبت برخوردار باشه . تمام توشته هاتو خوندم . راستش چند جا اشکم هم سرازیر شد . خیلی قلم خوبی داری . ادامه بده و من روزی و میبینم که کتاب نوشته های تو چاپ بشه و من هم بخرمشون و یادگاری نگهشون دارم. موفق باشی عزیزم

    By Blogger Dew's Notes, at 5:41 AM  

Post a Comment

<< Home