ناگفتنی ها

Saturday, March 12, 2011

عید ما و عید اینها

اینجا سال که می خواهد نو شود از یک ماه قبل همه جا سرتاسر لباس نو می ‍پوشد
و من همیشه به این همه زیبایی , هماهنگی و سلیقه غبطه می خورم
به اینکه رسم های زیباتر , غنی تر و کهنتر ما آنطور که باید گرامی داشته
نمی شوند و همه چیز آنجا نامرتب , سرسری و برای خالی نبودن عریضه است
وقتی اینجا باشی می بینی که چگونه از هیچ برایت چیزی پرمعنا می سازند و آنقدر
به آن زرق و برق می دهند و بزرگش می کنند که یکباره می آید روی طاقچه خانه ات یا سردر
خانه ات می نشیند و می شود بخشی از واقعیات زندگی ات... بخشی از بایدهایت
که دوستشان داری
و آنجا.... چیزهایی که در درونت ریشه دوانده اند و با آنها بزرگ شده ای آنقدر سریع
و بازاری می آیند و می روند که بین بوی دود و صف های بنزین... بین غرزدن های بی
پایانِ تو در صف نان و اتوبوس و بانک
بین گرانی ها و ترافیک جاده چالوس
گم می شوند
می میرند

وقتی می آیی اینجا این پرزرق و برق ها آنقدر بزرگ می شوند و آن کم رنگ و آب ها آنقدر
کوچک, که ناگاه می بینی سالها گذشته و برای تو نوروز , بهار و هفتسین از آخرین باری
که در خانه پدری ات دیدی دیگر تکرار نشده...

اما
این روزها دلم برای همان خیابان های به هم ریخته و شلوغ , برای سبزه های بی سلیقه دست
فروش که هرکدام یک ساز می زنند, برای ماهی های مردنی سر چهار راه که فردای عید میمیرند
برای سمنوهای تقلبی و کثیف
برای مادرم که یاد ندارم بدون اصرار و التماس من ۷ سین چیده باشد و برای همه شوق و امیدهایم
تنگ شده است... تنگ تنگ....