ناگفتنی ها

Sunday, August 13, 2006

کودکانه2


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

یادم می آید یک بار می خواستیم مستقل شویم و روی پای خودمان بایستیم. رفتیم مغازه ده
بزرگی و چند تا مقوا و کاغذ رنگی خریدیم . سه تایی یکی دو روزه پنچاه تا کارت
جورواجور ساختیم و بعد یک نمایشگاه گذاشتیم. روی تاقچه شومینه خانه آقای حاجی. ـ
قیمت هایش هم منصفانه بود. گمانم از پنج تومان تا پنجاه تومان. آن وقت ها پفک 3 تومان
بود و نوشابه به گمانم 5 تومان...( حس می کنم خیلی قدیمی و کهنه ام !!!)ـ
از کارت هایمان می گفتم که هم دوست داشتیم داشته باشیم شان و هم می خواستیم فروش
روند!! الان که فکر می کنم از کارت های یونیسف هم قشنگ تر بودند. بین دختر عمه ها
و پسر عمه ها کلی فروش داشتیم و از همه بیشتر نازی خرید. یادم نمی رود با اعتماد به
نفس بالا کارهایمان را برداشتیم و بردیم مغاره ده بزرگی که بفروشیم ... او هم با صراحت
تمام نخرید... چند سال بعد هم مرد ... شاید روزی به جرم عدم حمایت از کودکان مستعد
!!جایی جواب پس دهد
دلخوشی های کودکی خیلی قشنگتر از بازی ها و اسباب بازی های رنگارنگ و دیجیتال
این روزهاست... دلخوشی های من گران نبودند خیلی هم رنگین و پیچیده نبودند
اما برای من قشنگ بودند و دوست داشتنی... از جنس صداقت بودند و پاک پاک؛ صاف و
...صیقلی درست مثل آب
این روزها ، بین این آدم ها که یک دنیا غریبه اند با هم ، لابلای این همه بی تفاوتی ها و
بی ربطی ها ... چیزی هست میان ما سه تا که پیوندمان می دهد با هم... ـ
آنقدر که هر بار پیش هم می نشینیم می بردمان آن دور دورها و همانقدر ذوق می کارد توی
دلمان ... چیزی مثل یک رویا ؛ همان دنیای شیرین کودکی
همان آتش سوراندن هایی که هیچ چیز نسوخت از حرارتش و تنها گرما بخشید... نه خرجی
داشت ، نه سهمش از شکستن شیشه ای بود؛ فقط گاهگاهی سکون و یکنواختی این روزها
را می شکند حالا همبازی های دوران کودکی ام بزرگ شده اند و برای خودشان زن و مردی
یکی ، چند سالی است که راهش را پیدا کرده و دیگری آن قدر مرد شده که دار می رود
دنبال سرنوشتش ... ـ
تکه ای از رویاهای کودکی ام حالا رفته است آن دور دورها وشاید به این زودی ها دیگر
فرصتی نباشد که دوباره سه تایی دور هم بنشینیم و ساعت ها از آن چه هستیم دور شویم
... دور دور

Wednesday, August 09, 2006

کودکانه 1


بخشی از رویا های کودکی ام دارد می رود و قسمتی از تصاویر رویاهایم را با خود می برد
... آن دور دورها
به کودکی هایم که فکر می کنم تصاویر گسسته و کوتاهی از پیش چشمانم عبور می کنند که
نمی شود خیلی به هم ربطشان داد... اما یک وجه مشترک دارند... رنگ پس زمینه شان رنگ
!!! کویر است و همه شان روشن اند... آفتابی آفتابی
آدم های توی تصویرهایم اما متفاوتند و کم تعداد... همیشه سه تا بودیم ؛ چه زمانی که بندرعباس
بودیم و چه در شیراز... تصاویر و خاطرات بندر با همه خوبیهایش خیلی فوکوس و خوش رنگ
نیستند ... شاید چون خیلی کوچک بودم ! خودم را از وقتی یادم می آید که بزرگتر جمع بودم و
فرمانده !!! ـ
اوایل من بودم و نیما... یک خانه پارچه ای داشت از آن ها که رویش هم در وپنجره داشت و هم
دودکش ... دیوارهایش آجر قرمز بود با بند کشی های سفید ... وقتی می آمد خانه آقای حاجی با
خودش می آورد و با کمک پشتی ها سازه اش را علم می کردیم و می پریدیم توش... عجیب است
آن موقع که هیچ کداممان مهندس نبودیم چه خوب خانه می ساختیم !! یکی یک سیب قرمز می
گرفتیم و گاز می زدیم و می خندیدیم به دنیا و هر چیزی غیر از خودمان... هر بار که از خانه
می آمدیم بیرون خانه آوار می شد و سرنگون ! اما به همان سرعت دوباره سر پایش می کردیم
بعدها یکی دیگر هم به جمعمان اضافه شد ؛ عاطفه
حالا سه تایی جا شدن تو این خانه فسقلی خودش پروژه ای بود... وقتی چند سر عائله شدیم با
. پشتی ها و چادر نماز مامان خانه می ساختیم
بزرگ تر که شدیم یک پاسگاه درست کردیم زیر درخت یاس خانه عمو.اسمش را گذاشته بودیم
!!! پاسگاه گل یاس .اما خیلی نزدیکش نمی شدیم چون از قضا لانه خرچسونه ها * هم آن جا بود
گمانم رومانتیک ترین پاسگاه دنیا بود. نمی دانم چه فکر می کردیم اما برایش روی کاغذهای
یادداشت تبلیغ می کردیم و می انداختیم توی حیاط مردم و زنگشان را می زدیم ، آن هم بعد از
!!! ظهرها و بعد هم الفرار
!!!کلی توی دلمان ذوق می کردیم از این همه هیجان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* من هنوز نام علمی این زبان بسته را نمی دانم

Thursday, August 03, 2006

کودکانه


خیلی قبل ها .... وقتی کودک بودم بیشک گمان داشتم که" دروغ" ،" آری " گفتن است
زمانی که تو می دانی "نه" محض ترین حقیقت است ... ـ
... چه کودکانه می پنداشتم که دروغ تنها تکذیب صریح واقعیت است
و" دروغ " کلامیست که تو آن را می شنوی یا بر زبان می رانی
چه کوچک بودم
* روزگاریست فهمیده ام
دروغ شاید پنهان کردن حقیقتی باشد که صلاح است ندانی
که اگر بدانی ، دیگر ، لحظه ای نخواهی ماند
دروغ " شاید انقباض اجباری لبهایی باشد که به تو لبخند میزند "
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاید دارم بزرگ میشم *