ناگفتنی ها

Sunday, February 26, 2006

...و خواب تنها خواب

(:دوستای عزیزم سلام
نکردم و شما عزیزان رو از خوندن نوشته های جذذذابم!!! updateاز اینکه چند وقتیه که مطالبمو
محروم کردم معذرت میخوام! اما خوب چه میشه کرد دیگه ! نویسنده های بزرگ (والبته آدم های
نوشتن نیستن... اما خوب mood بزرگ) زندگی یای پر فراز و نشیبی دارن و گاهی اوقات رو
( وقتی می نویسن هیهات میکنن!!!( درست مثل من
واز اونجایی هم که خیلی به فکر روحیه خواننده هام هستم نخواستم تو این چند وقته که یکم زیادی
، قاطی پاتی کردم وکلاً با همه چی مشکل پیدا کردم و به مقدار زیادی دپ (بخوانید دپرس) شده بودم
... نوشته هام روتون تأثیر منفی داشته باشن ... گرچه این دوتا پست آخرم یه کم تابلو بود
!! اما اندر احوالات این مدت همین بس که من به نتایجی رسیدم که گفتم به شما هم بگم بد نیست
اگر به مدت یک یا چند روز خود را از نعمت شیرین خواب محروم سازید اتفاق ناگوار بی ربطی
:برای جسم و روان مبارکتان می افتد مثل
الف:) پوستتان دو درجه تیره می شود
ب : ) زیر چشمانتان دو انگشت گود می اقتد
پ : ) پلک هایتان مثل ایر بگ پف می کنند
ت : ) معده تان مثل سماور قل قل می کند
ث : ) دچار حالت تهوع شدید می شود
ج : ) صدایتان آنقدر خوب می شود که می توانید به خوانندگی فکر کنید
چ : ) حوصله کسی را نخواهید داشت
ح : ) مرتب به این فکر می کنید که کاش رشته دیگری می خواندم
خ : ) برای اینکه نمی توانید تصمیم بگیرید از خودتان بدتان می آید
د : ) در مورد ساده ترین چیزها هم نمی توانید قضاوت کنید
ذ : ) احساس افسردگی می کنید
( ر : ) نسبت به برخوردهای اطرافیان حساس می شوید (نازک نارنجی میشین
ز : )احساس می کنید کاش همی چی یه جور دیگه بود
خوب کیف کردین ؟ البته اینا در مورد من اتفاق افتاده ، اونم بعد از 5 سال بی خوابی کشیدن تازه
بدنم شروع کرده به واکنش نشون دادن ! شما هم بنا به خصوصیات فیزیولوژی بدنتون می تونید
ساله که منو نصیحت می کنه N پاسخ های مشابهی دریافت کنید . حالاست که می فهمم چرا بابام
که شبا زود بخوابم !! حالا بازم گوش نکنین ها!!! برید تا صبح بیدار بمونید و وبلاگ جذاب منو 100
!!!بار روخونی کنین
ارادتمند شما
دکتر سوده

Tuesday, February 21, 2006

!خــــاطره

...آدم ها فراموش مي کنند
دلتنگي هايشان را
شادي هايشان را
غم هايشان را
شکست هايشان را

...آدم ها فراموش مي کنند
اشتباهات خود را
زودتر
و اشتباهات ديگران را دير تر، سخت تر

...آدم ها فراموش مي کنند
روياهايشان را
باورهايشان را
آموخته هایشان را

...آنها فراموش می کنند
آری فراموش می کنند
مرگ را
و حتی زندگی را

اما چه سخت می ماند بر جای
چه سنگین می ماند در یاد
شکستن ، فرو ریختن

Thursday, February 16, 2006

تنهایی

همیشه یکنفر هست
همیشه یکنفر هست میان هیچ من و سنگفرش پیاده رو
همیشه یکنفر هست میان من و سایه های تردید
همیشه یکنفر هست میان من و لحظه تنهایی
، میان من و دلتنگی
من و سکوت


و میان دست های هراسان و معلق من در فضا و زمین
میان من و تصویرمبهم غروب
ومیان سکوت موسیقی نت ها
همیشه یکی هست

همیشه یکنفر هست در باران
میان من و تنهایی
میان تن و لذت خیس شدن

همیشه یک نفر هست که در قاب پنجره ام بنشانمش
صدایش کنم

همیشه یکی هست برای بودن ، شدن ، رفتن تا رسیدن

و در خلال این بودن ها، این یک نفر ها
در فضای مبهم میان بودن و نبودن
آنجا که هق هق گریه ها می میرد در گلو
واشک تنها حجاب چهره ام
و در میان واپسین لحظات شب و نخستین های فردا
...چقدر من تنهایم

Wednesday, February 15, 2006

!!!ولنتاین به شیوه سنتی اشیاء

این بشر دوپا در شب تحویل پروژه ( آن هم اگر ولنتاین باشد)ـ ، SMSو اگر نبود این
بی شک تا صبح از بی کسی و غصه دق می کرد

های من را می دادند SMS ..خدا خیر دهد ملتی را که دیشب تا نصف شب جواب
....!!اجرتون با امام حسین



!!!ولی خودمونیم !! عجب ولنتاینی گذروندیم!! ولنتاینی مملو از طرح سنتی اشیاء
،فکر کنید چه حالی بهتون دست می داد وقتی قرار بود شب ولنتاین قرارتونو با دوستتون بهم بزنید
هدیه ای رو که یک هفته بود داشتین درست می کردین بذارین تو کشو ، برنامه شامو کنسل کنید و
مثل خانوما تک و تنهابشینین تو خونه و به پیشنهاد دوستتون که " بیا بریم یه دوری بزنیم سرت هوا بخوره " قاطعانه بگین نــــــــه
...و 15 ساعت مداوم عاشقانه مانیتورتون رو نگاه کنید.... به هر حال ولنتاین عاشقانه و رومانتیکی بود
به قول یکی از دوستا بعضی وقتا اینجوری بهتره که آدم یادش بره امسال هم کسی )
( !!!زنگ نزد و نگفت ولنتاین مبارک

Thursday, February 09, 2006

اشک

...امروزآسمان هم بارید... گریید
زودتر از آدم ها
.
.
.
.
باران بهانه است »
«چشمان من برای باریدن اشک را به عاریت گرفته اند

Tuesday, February 07, 2006

Recovery!

In recent past days, I was in an absolute recovery...
I closed every old window and opened new ones...
Every thing was forbidden for me except eating, walking, listening to favorite songs , enjoying the world and spending money as much as I wish...
No thinking... No recalling ... No study... No talking... No anger
I forgot many...
friends... enemies... the university... politics... pollution... traffic ... my blog... and...
I forgot what I am, Where I belong to, Where I shall go...
just walking on the air... looking at stars...
living in the moment
An empty empty mind!!
Silence, relaxation and respite!
Now... I realy feel better!
although I have backed to all those real things, no matter good or bad
but its my normal life
should accept it again...