ناگفتنی ها

Friday, January 27, 2006

!هیاهوی بسیار برای هیچ

!شيشه تاکسي رو بالا مي کشم . سوز بدي مياد
راننده تاکسي پاشو تا آخر روي گاز فشار مي ده ... با اينکه مي دونه تا ماشين جلويي که
توقف کرده 15 متري بيشتر فاصله نيست...پاشو آنچنان مي کوبه رو ترمز که همه يک متر
!به جلو پرت ميشن
آقا چه خبره؟ مگه سر اوردي؟؟-
! ....چيه خانم ؟ ناراحتي پياده شو-
يعني چي آقا؟ جون مسافر دستتونه! اينجوري مي رونين که چي؟ -
...هيچ حرفي ديگه رد و بدل نمي شه
...راننده سعي مي کنه خودشو از هر فاصله اي که حتي کمتر از يک متر هم به نظر مياد رد کنه
هفت تير... بفرماييد-
!ممنون آقا که انقدر مراعات حال ما رو کردين-
چي فکر کردي خانم؟؟؟ با سرعت 50 بيام که شمابهتون خوش بگذره؟دلت خوشه؟-
من 12 دقيقه اي بايد خودمو برسونم اينجا ... تا شب 100 بار ميرم اين مسيرو... از صبح تا شب
...سگ دو بزن واسه يه
...در تاکسي رو محکم مي زنم به هم
...سرم گيج ميره
.
.
.

نه عزيزم خانم دکتر فقط شنبه ها و چهارشنبه ها اينجا هستن. 5 عصر تا 10 شب _
..._
شنبه ها و چهارشنبه ها صبح که بيمارستان عمل دارن ، بقيه روزهاي هفته هم_
صبح ها بيمارستان امام و عصر ها دي هستن
...._
خواهش... خداحافظ_
...خانم منتظري_
درب اتاق رو مي بندم و با سر سلام مي کنم . ميشينم رو صندلي... يه نگاهي به
اطراف ميندازم.... فوق العادست! درست مثل اتاق انتظار... حتماً يه ديزانر حسابي
..اينجا رو طراحي کرده
! نمي تونم مامان جان! کار دارم-
... _
يعني چي ؟ چرا بهانه مي گيري؟ خوب ميگم اگه حوصلت سر رفته به زهراخانم بگو_
...با آژانس ببردت پيش مامان بزرگ
..._
ديگه داري اعصابمو خرد مي کني ها!! مگه دفعه اولته؟ بياي اينجا هم مزاحم کار_
...من ميشي هم حوصلت سر ميره
..._
تا شامتو زهرا خانم حاضر کنه من رسيدم... 10 اونحام... باشه ماماني؟_
..._
نخير بابا هفته ديگه مياد ! چند بار مي پرسي؟_
..._
من مريض دارم .... ديگه هم زنگ نزن اينجا.... برو قربونت برم_
..._
...باي مامي_

...نگاهي بهم ميندازه
اين همه زحمت بکش بچه بزرگ کن ، يک جو شعور نداره اين همه کار_
و ... براي چيه؟ براي کيه؟
چند سالشه خانم دکتر؟
... 9_
.
.
.
ميرم تو دفتر که ليست بچه ها رو بگيرم
...مدير داره با يکي از اوليا حرف ميزنه
بهترين محيط ، با بهترين کادر آموزشي! پسر شما مي تونه با تحصيل در اين مدرسه بعد_
از اتمام ابتدايي مثل يک نيتيو انگليسي صحبت کنه
برنامه تدريس ....؟_
خير ما در اينجا هفته اي دو روز رو به آموزش انگليسي اختصاص داديم که تمام _
درس هاي طول هفته توسط اساتيدي که خودشون نيتيو ! هستند به بچه ها آموزش ميديم
محيط مدرسه چطوره؟ _
ما سعيمون بر اينه که از بين بهترين خانواده ها، بهترين بچه ها رو انتخاب کنيم. متوسط_
!سطح تحصيلات والدين فوق ليسانس هست
چون من مرتب در سفرم و اغلب ايران نيستم، خيلي روي مدرسه حساسم. پس من خيالم _
راجع به کيا راحت باشه؟
!البته آقاي دکتر_
شهريه مدرسه چقدر هست جسارتاً؟_
کيا جان چه مقطعي هستند؟ _
پيش دبستاني_
سه مليون. البته براي 8 ماه_
يه تومن نقداً تقديم مي کنم بقيه رو براي آخر هفته چک بنويسم؟_
...تمنا مي کنم_
پدر در حال نوشتن چک هست ... خانم مدير نيشش تا بناگوش بازه و از بالاي عينک داره
....رو برگه چک رو ديد مي زنه
.
.
.
...امشب شب تولدشه ... 20 ساله ميشه
زنگ خونه يه صدا در مياد... باباست. خوشحال مي دوه درو باز مي کنه
!سلام_
پدر در حالي که داره با موبايل حرف مي زنه سري به علامت سلام تکون ميده!
!زمان شام رسيده ... پدر هنوز داره با تلفن صحبت مي کنه
...نه آقاي مهندس! بحث سر اين حرفا نيست! ما کميته اي تشکيل داديم_
..._
...تا چند روز ديگه اسناد مربوط به استيضاح وزير آماده ميشه_
..._
...با چند نفر از همکارامون تو مجلس هم مشاوره داشتيم_
..._
...اين دفعه احتمال برکناري زياده_
..._
...پس ما رو شما حساب مي کنيم_
.....
سر شام تمام مدت پدر در حال صحبت با تلفنه
... امروز با پيمانکاراي چيني جلسه داشتيم ..._
..._
... تنها راه کنار اومدن باهاشون اينه که _
...._
.... نه نه! به هيچ وجه ! اصلاً نبايد راجع به مبلغ_
..._
... اين ها خيلي زرنگ هستند اما امروز من چند بار مچشون رو گرفتم_
..._
....باشه ! آخر هفته که از چين برگشتم ميام دفترتون_
....
بابا ميدونين امروز چه روزيه؟؟_
نه چه روزيه؟؟_
!!تولدمه_
.....اِ؟؟؟جدي؟ باريکلا!! آفرين _

....فقط نگاه مي کنم
خوب چند سالت شد؟_
بیست سال _
....چه زود گذشت_
...ميره سر پيانو تا به افتخار متولد شدنش! يه آهنگ بزنه! داره آکورد ميزنه که
ميشه بذاري فردا؟ گوشم طاقت صدا شنيدن نداره!! اعصابم خورده! از صبح تاحالا _
...با 100تا هيأت جلسه داشتيم و سر کله زدم
...دستهاي دختر رو کلاويه ها مي خشکه... سرد و سنگين
.
.
.
!سلام خانم دکتر_
( سلام عزيزم چطوري؟ (انگار از ديدنم خيلي ذوق زده شده ....چرا؟_
سراغي از ما نمي گيري؟_
اختيار دارين.... مشغول تحقيقات بودم، همش تو کتابخونه هاي مختلف در حال سرچ _
(بودم (دروغ محضه
اتفاقاً امروز به يادت افتادم ، يه جاي کارم گير کرد گفتم کاش يه جوري گيرت بيارم_
...از بچه ها احوالتو پرسيدم!!! کاش يه چيز ديگه از خدا مي خواستم
!!فقط نگاهش مي کنم و البته يه لبخند مصنوعيه زورکي
خوب اوضاع روبراهِ خانم دکتر؟ _
نه بابا !! نمي دوني چه وضعيه !! نمي دوني من بايد با چه نفهمايي ....!ديروز تو جلسه_
!با دکتر ... بحثم شد. انقدر حالم بد شد که شب داشتم سکته مي کردم
خدا نکنه!_
...ديشب دخترم بالا نشسته بود و از ترس داشت سکته مي کرد... واقعاً داشتم مي مردم_
اي بابا چرا؟ _
دکتر ... رو ميشناسي ؟ کردنش دانشيار!! مرتيکه احمق بيسواد! اونوقت من _
...استاديارم با اين همه مقاله و
هميشه همينطوره... هيچ وقت حق به حق دار نمي رسه ( و با خودم فکر مي کنم همين _
(!!!هم که بهت رسيده از سرت زياده
من به اينا نشون ميدم... حالا ببين!! دارم دو تا مقاله آماده مي کنم ! هفته ديگه هم به _
....يه کنفرانس تو روماني دعوت شدم... بيا که کلي کار باهات دارم
بفرمايين _
آره عزيزم هم مي خوام پرزنتيشن ام رو بسازي هم يه سري سرچ راجع به ....برام انجام_
بدي. ميخوام تو کنفرانس ارائه کنم . هفته ديگه مي خوام بري سر کلاسم
حتماً_
!ايشالا پايان نامتو که بدي مياي همينجا پيش خودمون مشغول ميشي_
(! ! خوشحال ميشم (عین سگ دروغ میگه _
...خوب عزيزم پس منتظرم _
راستي ميشه يه نگاه رو پايان نامم بندازين؟_
چي ؟ مگه نمي بيني کلي کار دارم؟ چه حرفايي مي زني؟ _
...آخه من بايد تا_
...آخه نداره... فعلاً که کار من از همه چي مهمتره... برو که با دست پر بياي_
موقع خداحافظي ميگم
!خانم دکتر مواظب سلامتيتون باشين_
( !!! مواظب باشين از حرص سکته نکنين)
.
.
.
.


!!نمي دونم چرا ما آدم ها هرچي بيشتر مي دوييم از جامون تکون نمي خوريم، سر همون جاي اوليم
!انگار که کل زندگيمون روي يه ترد ميله که داره با سرعت زياد کار مي کنه
انگار که فقط مي دوييم.. بي اونکه فکر کنيم کجا داريم ميريم؟؟ براي چي داريم ميريم؟
انگار که فقط داريم سرمون رو گرم مي کنيم تا نفهميم چي داره سرمون مياد ، چي داريم سر
...خودمون مياريم! ميدوييم تا فراموش کنيم
...گذشته رو ... آينده رو... خودمون رو
و نمي دونم چرا هرچي سعي مي کنيم بيشتر به خوشبحتي نزديک بشيم ، ازش دور تر مي شيم
....انگار چيزي که ما از خوشبختي ميبينيم فقط يه سايست ، يه سايه محو که تصوراتمون اونو ساخته
...حتي وقتي به سمت اين سابه هم مي دوييم بهش نمي رسيم... که ازش دورتر ميشيم
....آره ... شايد داريم به اين سايه از تو آينه نگاه مي کنيم
!!!شايد ما هم سايه هايي از آدم باشيم... سايه هايي در آينه
...کي مي دونه

Saturday, January 21, 2006

!! عطف بما سبق

)) : چشم.... حتماً .... حالا چرا میزنین
توجه :
به اطلاع کلیه عزیزانی که به طرق مختلفه ! از راههایی چون اس. ام . اس ، آف لاین و رو در رو
و نیز کامنت ما را مورد لطف و بنده نوازی قرار داند می رساند که به خاطر گل روی شما عزیزان
و اینکه چشم های مبارک مورد آزار و اذیت واقع نشود ، این وبلاگ تا اطلاع ثانوی با شمای پیشین
قابل رویت می باشد. لذا خواهشمند است دوباره شماره گیری نفرمایید. / س.م
با امتنان
بچه تو ذوق خورده

Thursday, January 19, 2006

پندار

،من در صدف تنها
،با دانه ای باران
. پیوسته می آموختم پندار مروارید بودن را
، غافل که
... خاموشانه می خشکد در پشت دیوار دلم دریا
.
.
.
....!بچه ها عیدتون مبارک

ظاهر جدید !

تست می کنیم ! 1 ، 2 ، 3 ...

ظاهر جدیدم خوبه ؟
بَده ؟
خوبه دیگه ، مگه نه ؟
پس تبریک بگین بهم!

Wednesday, January 18, 2006

! از گفتنی ها

.
فکر می کنم بهتر بعد از گفتن چند تا نا گفتنی یه چیز گفتنی هم اینجا بگذارم... ۀ
چیزی که شاید ارزش اینو داسته باشه که لحظه ای روش توقف کنیم...ـ
.
.
.
پروردگارا!ـ
.
به من آرامش ده
تا بپذیرم آنچه را نمی توانم تغییر دهم
.
دلیری ده
تا تغییر دهم آنچه را می توانم تغییر دهم
.
بینش ده
تا تفاوت این دو را بدانم
.
و مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنیا و مردمان آن مطابق میل من رفتار کنند

Monday, January 16, 2006

!چهل روز گذشت

.
چهل روز گذشت...ـ
از روزی که عکاسی جوان ، خلبانی تازه داماد ، پدری در اتظار فرزند ...
گزارشگری پر امید، پر کشیدند و رفتتند
تا اوج... تا خورشید...ـ
.
چهل روز گذشت...ـ
از فرو ریختن آوار بر روی مردمانی که فکر می کردند خانه یعنی پناهگاه
سقف بعنی سرپناه...ـ،
.
چهل روز گذشت...ـ
از تولد نوزادی که پدر برایش تنها واژه ای خواهد ماند...ـ
.
چهل روز گذشت ...ـ
از خاموشی صدایی ماندگار که غریبانه در فضای مبهم بیمارستانی گم شد...ـ
.
چهل روز گذشت...ـ
از چهلمین شبی که دیگر هاله 18 ساله ما نمی خندید...ـ
.
.
و فراموش کردن چه سخت آسان است...ـ
و تفاوت واژه ای عجیب بیگانه
.
.
.
آری چهل روز گذشت....ـ یادشان گرامی

Sunday, January 15, 2006

...و باز هم برف می بارد

.
...امروز هم برف مي باره
و من برام سخته که حتي يه لحظه هم نگاهم رو از پنجره بردارم...ۀ
زیباست ...ـ
راستي بين شما کسي هم هست که از گرفتن هديه بدش بياد؟
يا اگه يکي از روي لطف و علاقه بهش هديه بده قبول نکنه؟
من که از خدامه ...ـ
وقتي يه هديه اونقدر بزرگه که تو خودت نمي توني براي خودت
بخريش يا خودت نمي توني هر وقت بخواي داشته باشيش ، وقتي
يکي بهت ميده چه حسي داري؟
يا وقتي اهدا کننده خيلي عزيزو بزرگ باشه و خيلي همديگر رو
دوست داشته باشين؟
.
هنوز هم برف مي باره.... ۀ
.
راستي بين شما کسي هست که از برف و بارون خوشش نياد؟
همون هديه پر برکت و بزرگي که گاهي اوني که خيلي دوسش داريم
در آسمونشو باز مي کنه و برامون ميريزه پايين؟
راستي شايد وقتي اينقدر بزرگ و با ارزش باشه بهش بگن نعمت ... ۀ
چقدر خوبه اگه آدم به چيزهايي که گاهي ممکنه براش روزمره بنظر
برسن اينجوري نگاه کنه .... باهاشون عشق کنه و بهشون معنايي بيش از
اونکه ميبينه بده.... ۀ
شايد اينجوري خودمون هم معناي قشنگ تري پيدا کنيم... نه ؟...ۀ
.
... و من خوشحالم که پنجره اتاقم خيلي بزرگه.... ۀ
.
.
.
.
و باز هم برف می بارد .............ـ

Saturday, January 14, 2006

!ما و پله های فراغت

پنج سال تمام از بهترين سالهاي عمرمون ، وقتي از بوفه احد چايي مي گرفتيم و
مي نشستيم روي پله ها اين شعر ناخواسته جلوي رومون بود. خيلي بد خط توسط
يکي ازبچه ها روي ستون با ماژيک نوشته شده بود..خوب يه جور ادبيات کوچه
بازاريه هنرهاي زيباست ديگه... کاريش نميشه کرد! ۀ
راستي ... منظورم از پله ها همون پله هاي معروف سرتاسري هنرهاي زيباست
که براي همه بچه هاي دانشکده نمادي از اوقات فراغته!!!! همون پله هايي که
خيلي پيش تر از ما آدم هاييخيلي گنده تر از ما احتمالاً روش نشستن... آدمايي
،مثل سیحون ، ميرميران، سهراب سپهري ، عيسي حجت ، ميرحسين موسوي
کامران ديبا، یا حتی همین مش اسماعیل و...اما اونا کجا و ما کجا !!!! احتمالاً ما
براي اين اونقدر بزرگ نشديم که اين اشعار مرتب جلو رومون بوده!! ۀ
خوب بهانه ايه نه ؟؟ ۀ
.
.
به پاس اينکه 5 سال جلوي رومون بود !!ۀ
.
.
.
.
اي دوست اين روزها اين گونه ام ببين !!ۀ
همچون آستر پوسيده يک کت چرمي
ناگهان سرباز مي کند
و تمام هستيم از هم مي شکافد...ۀ
تو نه چشم مرا
تو نه نام مرا
تو نه قلب مرا
نه ، تو مرا دوست نداشتي...ۀ
تنها نگاهي انداختي به رونوشت چهره اي
که به آن تولد بخشيدي
و حاصل اين يک نگاه ، ۀ
گريز جاودانه من است
در نگاه پرسان مردم
و تمام هستيم،ۀ
آستر پوسيده يک کت چرمي است
که ناگهان از هم مي شکافد
و فرو مي ريزم از نگاه تو
.
آقا فرید

Friday, January 13, 2006

!کمد آقای گووووفی

یه روز آفتابی بعد از یه شب برفی!! بهتر از این امکان نداره!! ـ
اونقدر بهم انرژی داد که پریدم و یه کار خارق العاده کردم !! ـ
بعد از دو سه هفته اتاقمو مرتب کردم ! البته فقط آت و آشغال های روی زمین
رو چپوندم تو کمد ها ویه ذره کتابها رو این ور اون ور کردم. برای اونایی که
منومیشناسن این یعنی معجزه!!!ۀ یعنی یه اتفاق عجیب...ۀ
الان که دارم این خط رو می نویسم مامانم اومد تو اتاقو ازم کلی تشکر کرد!!! من شاهکارم نه؟؟؟؟
به قول یکی از دوستام : «آخه تو چی داری هان؟؟؟ » خودم هم نمی دونم راستش !!
اشکال نداره ... میگذره
فعلاً همینش هم غنیمته ! خوب حالا با خیال راحت برم زبان بخونم که فردا امتحانه! اونم چه امتحانی!
دریغ ازیه نفر که ساعتشو بدونه! ما هم عین انسان های بدوی از 8 میریم دانشگاه تا ببینیم کی شروع میشه !!!ۀ
...
راستی بچه ها من بلد نیستم چه جوری علامت تعجب رو بذارم که اگه فونت دیگه ای نیاد پشتش نپره سر خط!!!
مثل بالا... لطفاً اگه می دونید این تازه وارد رو کمک کنین ... ۀ
.
از نفس خودم جداییئی ده یارب .
وز قید خودم رهاییئی ده یا رب .
بیگانه ز آشنای خویشم گردان .
یعنی به خود آشناییئی ده یارب .
«خواجه عبدالله »

Thursday, January 12, 2006

اول دفتر

سلام
! هیچ وقت فکر نمی کردم استارتش تو یه شب برفی بخوره
تازه پنج شنبه هم باشه
و هیچ وقت هم فکر نمی کردم یه روزی نوشتن وبلاگ رو شروع کنم
خیلی وقت بود وسوسه وبلاگ نویسی رو داشتم اما برای من از اون معدود کارایی بود که شروعش خیلی سخت بود وتنبلیم میومید
و حالا بعد از دو سه سال خیلی اتفاقی و در یک حرکت انتحاری ! و شب امتحان پایان ترم شروع می کنم ! .. ۀ
راستی.... بهتره اول خودمو معرفی کنم ، البته برای اونایی که منو نمیشناسن! ۀ
من سوده هستم وبر عکسه فامیلیم که منتظریه ... مفهوم انتظار رو نمی فهمم ! چون معمولاً خیلی منتظر نمی مونم !... آدم
خیلی عجول و بی صبری هستم!ۀ
الان که این متن رو می نویسم ترم اولی هستم ! البته ارشد طراحی صنعتی اونم تو دانشگاه هنر
کلی سر انتخاب اسم وبلاگم چونه زدم و از بین 20-30 تا اسم بالاخره اینو انتخاب کردم ... ۀ
خیلی نباید سخت گرفت ...ۀ
...باید نوشت وردشد
ممکنه هر ناگفتنی، برای کسی شنیدنی وجالب باشه! پس می نویسم ... هم گفتنی ها رو و هم ناگفتنی ها رو
راستی بچه ها من الان خیلی حس خوبی دارم... شروع خودش یه جور شکستنه! ـ ...
من و سید محمد خاتمی باهم شروع کردیم پس لطفاً بهم تبریک بگین!!! ۀ
.
.
.
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است... ۀ