ناگفتنی ها

Saturday, April 19, 2008

پنچری!ـ







جاده زندگی گاه آدمی را به بیراهه هایی می کشاند که شاید هیچگاه ذهنش نیز از آنها
گذر نکرده باشد. ـ




گذار از میان آدم هایی که فصل مشترکشان با تو تنها نفس کشیدن است ؛زیستن




گاه در جاده زندگی دست اندازها تو را برای مدتی هرچند کوتاه به خود مشغول می کنند؛ـ




روزی چشمانت را دوباره بازخواهی کرد و خواهی دید که حاصل گذار از این دست اندازها

لاستیک های فرسوده ای هستند که برای رساندنت به مقصد دیگر توانی ندارند....ـ





Tuesday, April 15, 2008

چراغ های رابطه تاریکند

عزیزم !!! دوست من! یک خواهش!ـ
دروغ نگووووووووووووووووووو

نه به خودت ... نه به من
وقتی به من دروغ
می گویی خودم را یک احمق احساس می کنم

و رابطه مان را به اندازه یک شب تاریک، مبهم می بینم.ـ
دورغ بد است
اما شنیدنش از یک دوست، دردناک !ـ

.
.
.
.

چراغ های رابطه تاریکند ... ـ

Monday, April 14, 2008

خوشبینی محال

آندرانیک می گفت : وقتی با یه کاسه ماست میری لب دریا، و اون رو تو دریا می ریزی و هم می زنی و فرداش
به امید داشتن یه دریا دوغ میای لب دریا ، آدم خوشبینی هستی... ـ




_______________________________________________

پ.ن: خیلی دلم می خوادهاااااااا اما عمراً انقدر خوشبین شم !!!ـ

Wednesday, April 09, 2008

زنده باد من!


در آستانه ورود به 27 سالگی و یک روز مانده به گذر از مرز 26 ، احساس مبهم و عجیبی دارم

یک دلشوره غریب و البته شدید که پیچ می زند و تمام لحظه های سال گذشته و سال های گذشته

را پیوند می زند به بی حسی پاهایم و وقتی سعی می کنم ذهنم را از نگرانی های مبهم ِ بی دلیل

برهانم، درست مواجه می شوم با یک بغض سنگین و سرد و بی درنگ چشمهایی خیس که از

ترس هویدا شدن اسرار آنقدر خود را منبسط می کنند تا چیزی جاری نشود

گویی که بر فراز آرزوهای تحقق نیافته ای پرواز می کنم که به زودی با آن ها وداع خواهم کرد

دیگر گذر ماهها و سال ها اهمیت چندانی ندارد

برای من که همیشه به دنبال تازه ها بوده ام، رسیدن تا مرز نا امیدی و هراس از آینده ای معلق و

بی هجان درست در آستانه 27 سالگی زیاد خوشایند نیست

این دلشوره هنوژ آزارم می دهد

شاید روزی آرام شود.... وقتی مرز تفاوت را به سوی بی تفاوتی ها رد کنم



---