روی لبه پله ها می نشستیم
حرف می زدیم، می خندیدیم
و سیب می خوردیم
نصف من ، نصف او
و گاه
کودکانه به هم چشم می دوختیم
و در عمق نگاه هایمان
هیچ نبود مگر سادگی ، دوستی، رهایی ...ـ
.
.
.
اما یک روز او رفت
و هیچ فکر نکرد که ما برای خوردن یک سیب چقدر تنهاییم
چشمانم خیسند
اما قلبم خشک
آنقدر که صدای شکستنش را می شنوم