!!!! D: نگاه به دیده خواهری
سلام :) ـ
امروز چون مثل همیشه دیرم نشده بود ، تصمیم گرفتم از میدون ولیعصر تا چهار راه رو پیاده
برم... البته هر از گاهی این کارو می کنم بعضی وقت ها به بهانه ورزش و لاغری و بعضی
وقتها هم بخاطر صرفه جویی !!! ـ
خلاصه همینجور که میومدم پایین یه نگاهی به آدم های دورو برم مینداختم ... اونایی که داشتن
میومدن بالا ، اونایی که مثله من داشتن میرفتن پایین ... خیلی وقت بود که به آدم ها اینجوری
نگاه نکرده بودم ( سوء تفاهم نشه ها ... به دیده خواهری :دی ) ـ خیلی برام جالب بود ... به
این فکر کردم که این آدم ها صرف نظر از سواد و سن و شغل و هوش و نژاد و قیافه و تیپ و
سطح در آمد و هزار تا خط و مرز دیگه ای که ما می کشیم و سعی می کنیم باهاشون آدم بودن
رو تحت الشعاع قرار بدیم، هر کدوم یه دنیا دارن ... دنیایی به بزرگی رویاهاشون، باورهاشون
آموخته ها و تصوراتشون و .... ـ
داشتم فکر می کردم که همشون تو زندگی هاشون عاشق میشن و حتماً به ازای هرکدومشون حداقل
یه نفر وجود داره که عاشق اینها بشه . همشون کسایی رو دوست دارن و کسایی هم هستن که اینها
رو دوست داشته باشن ... هر کدوم تو ذهنشون رویاهایی دارن و آرزوهایی که هیچی نمیتونه
مانعشون بشه که اینجوری فکر نکنن ... ـ
هر کدومشون زیبایی ها و نقاط قوتی دارن و زشتیها و نقطه ضعف هایی
هر کدوم یه جور سلیقه متفاوت دارن و از نظر خودشون سلطان سلیقه ... ـ
و مطمئناً هر کدوم تو یک یا چند زمینه استعداد ذاتی دارن که این که بتونن کشفش کنن و پرورشش
بدن جای سؤاله ... به پیرمرد پیرزن هایی نگاه کردم که یک دنیا گذشته پشت سرشونونه و روزی
جوون بودن و به جوونهایی که یه دنیا آینده ... جلوشونه و یه روزی پیر میشن یا حتی ممکنه هیچ
وقت رنگ پیری رو هم نبینن ... ـ
آدم هایی رو میدیدم که هرکدوم یه دنیا غم دارن و یه عالم شادی ... ـ
آدم هایی با نگاه های کنجکاو ... نگاه های خسته ... نگاه های گریزان نگاه های خریدارانه ...ـ
نمی دونم اونا تو نگاه من چی پیدا کردن ... اما امروز نگاه من به آدم ها یه جور دیگه بود ... انسانی تر
همه رو شبیه دفترچه خاطرات می دیدم یا شایدم کتاب های متحرک ... ـ
تو همین افکارم بودم که دیدم در دانشگاه جلوم سبز شد... با خودم گفتم خدا رحم کرد که رسیدم و الا
معلوم نبود افکار پریشانم به کجاها که نمیرسید !!! ـ
تجربه خوبی بود... گاهی هم باید تو خیابون چشم چرونی کرد و آدم ها رو دید ... ـ
امروز چون مثل همیشه دیرم نشده بود ، تصمیم گرفتم از میدون ولیعصر تا چهار راه رو پیاده
برم... البته هر از گاهی این کارو می کنم بعضی وقت ها به بهانه ورزش و لاغری و بعضی
وقتها هم بخاطر صرفه جویی !!! ـ
خلاصه همینجور که میومدم پایین یه نگاهی به آدم های دورو برم مینداختم ... اونایی که داشتن
میومدن بالا ، اونایی که مثله من داشتن میرفتن پایین ... خیلی وقت بود که به آدم ها اینجوری
نگاه نکرده بودم ( سوء تفاهم نشه ها ... به دیده خواهری :دی ) ـ خیلی برام جالب بود ... به
این فکر کردم که این آدم ها صرف نظر از سواد و سن و شغل و هوش و نژاد و قیافه و تیپ و
سطح در آمد و هزار تا خط و مرز دیگه ای که ما می کشیم و سعی می کنیم باهاشون آدم بودن
رو تحت الشعاع قرار بدیم، هر کدوم یه دنیا دارن ... دنیایی به بزرگی رویاهاشون، باورهاشون
آموخته ها و تصوراتشون و .... ـ
داشتم فکر می کردم که همشون تو زندگی هاشون عاشق میشن و حتماً به ازای هرکدومشون حداقل
یه نفر وجود داره که عاشق اینها بشه . همشون کسایی رو دوست دارن و کسایی هم هستن که اینها
رو دوست داشته باشن ... هر کدوم تو ذهنشون رویاهایی دارن و آرزوهایی که هیچی نمیتونه
مانعشون بشه که اینجوری فکر نکنن ... ـ
هر کدومشون زیبایی ها و نقاط قوتی دارن و زشتیها و نقطه ضعف هایی
هر کدوم یه جور سلیقه متفاوت دارن و از نظر خودشون سلطان سلیقه ... ـ
و مطمئناً هر کدوم تو یک یا چند زمینه استعداد ذاتی دارن که این که بتونن کشفش کنن و پرورشش
بدن جای سؤاله ... به پیرمرد پیرزن هایی نگاه کردم که یک دنیا گذشته پشت سرشونونه و روزی
جوون بودن و به جوونهایی که یه دنیا آینده ... جلوشونه و یه روزی پیر میشن یا حتی ممکنه هیچ
وقت رنگ پیری رو هم نبینن ... ـ
آدم هایی رو میدیدم که هرکدوم یه دنیا غم دارن و یه عالم شادی ... ـ
آدم هایی با نگاه های کنجکاو ... نگاه های خسته ... نگاه های گریزان نگاه های خریدارانه ...ـ
نمی دونم اونا تو نگاه من چی پیدا کردن ... اما امروز نگاه من به آدم ها یه جور دیگه بود ... انسانی تر
همه رو شبیه دفترچه خاطرات می دیدم یا شایدم کتاب های متحرک ... ـ
تو همین افکارم بودم که دیدم در دانشگاه جلوم سبز شد... با خودم گفتم خدا رحم کرد که رسیدم و الا
معلوم نبود افکار پریشانم به کجاها که نمیرسید !!! ـ
تجربه خوبی بود... گاهی هم باید تو خیابون چشم چرونی کرد و آدم ها رو دید ... ـ